اکسیرِ نحسِ لاینحل های زندگی، این بار هم بسان جام شوکران به گلوی من ریخته شد!
سال های بود که لابه لای طغیانِ شهوت و کینه، بسانِ شوخی نحسی زبانم عقیم شده بود،یعنی تا زبان میگشودم تا از درد های بر من تافته بگویم، نکبتی نشسته بر اسب مراد! از دور می آمد و هاج و واج بر پیکرم تفی می انداخت و چنان سریع می تاخت که گردِ بلند شده از سمِ حیوانش به سر و ریختم جلوس می فرمود!
این برای بار هزارم است که دست نحسم را به قلم میگیرم تا این برده ی نافرمان را همچون شلاقی بر پیکر عقاید ام بکوبم.
"منِ واقعا خسته شده" ؛
این بهترین تیتر برای فصل بیست و پنجم از یک سریال مذخرف است، از این سریال هایی که سرتاسرش بدبختی و طغیان و سرکوب را در محیطی روتین، به نمایش میگذارد، و بعد آخر آن با یک موسیقی بیکلامِ زشت به فراموشی سپرده میشود.
اگر بخواهم صادقانه بگویم، زندگی ام حاوی مضامین تلخ و پلشتی شده که کمتر انسانی با آن قدرت کنار آمدن دارد،
از مرگ آرزوهای حداقلی ام، تا برنامه هایم برای آِینده ای دست و پا بریده، از نوشتنم برای ماندن معشوقی بی رحم تا خواندنم برای سوسک های حمام، از خندیدن های بی موقع ام تا گریه های سخیفِ آخر شبم.
این زندگی بیش از زندگی به حقارتی میماند که در لایه های حال بهم زن خود گه گداری افیون لبخند را هم به دوش میکشد، این زندگی به من سخت میگیرد، من خسته ام دوستان – خیلی خسته ام.